گفت لیلایم "شبی مجنون ن مازش را شکست" ... شکوه کرد و "بی وضو در کوچه لیلا نشست."
گفت اینرا زانکه من عاشق به لیلایش شوم ... بشکنم بتهای نفس و یا مطرودش شوم
گفتمش لیلای من پس ا ین حکایت گوش کن ... من ز عشقت پی به جانان میبرم جان نوش کن
با تو مجنون میشوم تا درک لیلایت کنم ... عشق را بر دل نهم تا ترک بتهایم کنم
گویمش یا رب تو را در چشم لیلا دیده ام ... از میان ماه رویان اختری بر چیده ام
من اکنون ب عد عمری یافتم لیلای خویش ... روی زیبایت ببینم در دل دریایش ,بیش
گر بگوید بنده خاموشی کن و کفرم مگو ... گویمش راز سیه چشمان دلبر را بگو
آن خداوندی که زد نقش رخ لیلای من ... با زبان یار گوید با من شیدا سخن
آن خداوندی که گوید بنده ام پرواز کن ... گویمش پرواز من همراه لیلا ساز کن
گر بگوید بنده بس ب اشد دگر من را بخوان ... گویمش یا رب یکی باشیم ما , اورا بخوان