شد کوچه به کوچه جستجو عاشق او ... شد با شب و گریه رو به رو عاشق او
پایان حکایتم شنیدن دارد ... من عاشق او بودم و او عاشق او
حمید مصدق - شعر سیب:
تو به من خندیدی و نمی دانستی...
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من كرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتی و هنوز،
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان می دهد آزارم
و من اندیشه كنان غرق در این پندارم
كه چرا خانه كوچك ما سیب نداشت.
فروغ فرخزاد - پاسخ به شعر سیب:
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی!
پدرم از پی تو تند دوید.
و نمی دانستی که
باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است!!
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک،
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک!
دل من گفت برو.
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را...
و من رفتم و هنوز
سالها هست که در ذهن من آرام ،
آرام...
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه میشد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت
دارم از زلف سياهش گله چندان كه مپرس
كه چنان زو شدهام بيسر و سامان كه مپرس
كس به اميد وفا ترك دل و دين مكناد
كه چنانم من ازين كرده پشيمان كه مپرس
پارسائي و سلامت هوسم بود ولي
شيوهاي ميكند آن نرگس فتان كه
به يكي جرعه كه آزار كسش در پي نيست
زحمتي ميكشم از مردم نادان كه مپرس
گفتگوهاست درين راه كه جان بگدازد
هر كسي عربدهء اين كه مبين آن كه مپرس
زاهد از ما به سلامت بگذر كاين مي لعل
دل و دين ميبرد از دست بدانسان كه مپرس
گفتم از گوي فلك صورت حالي پرسم
گفت آن ميكشم اندر خم چوگان كه مپر
گفتمش زلف به خون كه شكستي گفتا
حافظ اين قصه دراز است به قرآن كه مپرس
سینه مالامال درد است؛ ای دریغا مرهمی ... دل ز تنهایی به جان آمد، خدا را همدمی
چشم آسایش که دارد از سپهر تیزرو؟ ... ساقیا! جامی به من ده تا بیاسایم دمی
زیرکی را گفتم: «این احوال بین» خندید و گفت: ... «صعب روزی، بوالعجب کاری، پریشان عالمی»
سوختم در چاهِ صبر از بهر آن شمع چگل ... شاه ترکان فارغ است از حال ما، کو رستمی؟
در طریقِ عشقبازی امن و آسایش بلاست ... ریش باد آن دل که با درد تو خواهد مرهمی
اهل کام و ناز را در کوی رندی راه نیست ... رهروی باید، جهانْ سوزی، نه خامی بیغمی!
آدمی در عالم خاکی نمیآید به دست ... عالمی دیگر بباید ساخت و از نو آدمی
خیز تا خاطر بدان ترکسمرقندی دهیم ... کز نسیمش "بوی جوی مولیان آید همی"
گریه حافظ چه سنجد پیش استغنای عشق؟ ... کاندر این دریا نماید هفت دریا شبنمی
حافظ
زان باده که در میکده عشق فروشند ... ما را دو سه ساغر بده و گو رمضان باش
در خرقه چو آتش زدی ای عارف سالک ... جهدی کن و سرحلقه رندان جهان باش
دلدار که گفتا به توام دل نگران است ... گو میرسم اینک به سلامت نگرانباش
خون شد دلم از حسرت آن لعل روان بخش ... ای درج محبت به همان مهر و نشان باش
تا بر دلش از غصه غباری ننشیند ... ای سیل سرشک از عقب نامه روانباش
حافظ که هوس میکندش جام جهان بین ... گو در نظر آصف جمشید مکان باش
یا رب اندر کنف سایه آن سرو بلند ... گر من سوخته یک دم بنشینم چه شود
آخر ای خاتم جمشید همایون آثار ... گر فتد عکس تو بر نقش نگینم چه شود
واعظ شهر چو مهر ملک و شحنه گزید ... من اگر مهر نگاری بگزینم چه شود
عقلم از خانه به دررفت و گر می این ... است دیدم از پیش که در خانه دینم چه شود
صرف شد عمر گران مایه به معشوقه و می ... تا از آنم چه به پیش آید از اینم چه شود
خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت ... حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود
بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی ... شاید امشب سوزش این زخمهارا کم کنی
آه باران من سراپای وجودم آتش است ... پس بزن باران بزن شاید تو خاموشم کنی
(رضا مهربان)
عشق آن شب مست مستش کرده بود فارق از جام الستش کرده بود
سجده ای زد بر لب درگاه او پر ز لیلا شد دل پر آه او
گفت یا رب از چه خارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای
جام لیلا را به دستم داده ای وندر این بازی شکستم داده ای
نیشتر عشقش بجانم میزنی دردم از لیلاست آنم میزنی
خسته ام زین عشق دل خونم مکن من که مجنونم تو مجنونم مکن
مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو من نیستم
گفی ای دیوانه لیلایت منم در رگ پیدا و پنهانت منم
سالها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی
عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یکجا باختم
کردمت آواره ی صحرا نشد گفتم عاقل میشوی اما نشد
روز و شب او را صدا کردی ولی دیدم امشب با منی گفتم بلی
مطمئن بودم به من سر میزنی در حریم خانه ام در میزنی
حالی این لیلا که خارت بود درد عشقش بی قرارت کرده بود
مرد راهش باش تا شاهت کنم صد چو لیلا کشته ی راهت کنم
بگذار بگریم من و بگذار بگریم ... بگذار در این نیمه شب تار بگریم
او رفت و امید دل من دور شد از من ... بگذار که بر دوری دلدار بگریم
در ماتم پژمردن گلهای امیدم ... بگذار که چون ابر به گلزار بگریم
مرغ دل من پر زد و افتاد به دامش ... بگذار بر این مرغ گرفتار بگریم
غمخوار من خسته بجز دیده من نیست ... بگذار به غمخواری خود زار بگریم
در ورطه ی دیوانگی ام میکشد این عشق ... بگذار بر این عاقبت کار بگریم
او خنده زنان رفت و مرا اشک فشان کرد ... بگذار بگریم من و بگذار بگریم !!!
(مريم ملک ابراهيمی)
تعداد صفحات : 3